×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

اخبار ویژه

امروز : جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳  .::.   برابر با : Friday, 19 April , 2024  .::.  اخبار منتشر شده : 4 خبر
دخترم مگر سهند غرق شد، سبلان را به آب ننداختند؟

انقدر صاف و اتو کشیده میپوشد، راه میرود، رفتار میکند و حتی نفس میکشد که اصلا انگار نه انگار که سالهاست بازنشسته شده و نظامی نیست.

اکثر اوقات با لبخندی بر صورت رنگ و رو رفته بدون ریش و سبیلش، با پیرهن سفید آستین کوتاه به تن که آغشته به عطرهای تند عربی است و صندل های مشکی عربی به پا، برای گرفتن فیش حقوقی بازنشستگی به دفتر محل کارم می آید.

دستهای بزرگش را ضربدری روی سینه میگذارد و به شکل احترام قامت بلندش را کمی خم میکند و میگوید: سلام.

تا آماده شدن فیش و حتی بعد از گرفتنش مینشیند و با بچه های دفتر خوش و بش می کند.

از هر دری می گوید. از گرانی سرسام آور این روزها تا مدل موی خنده دار این یارو “کیم جونگ اون”. از حماقت های بی پایان ترامپ دل خوشی ندارد و حال دنیا را هیچ زمانی انقدر بد ندیده. حتی به نظرش خیلی بدتر از حال آن روز خودش است که از تب و لرز زیاد در رختخواب افتاد و از اعزام با ناوچه سهند جا ماند.

دو کلمه “ناوچه سهند” نقطه پرشور و حس و حال حرفهای آقای ب. قشمی است.

همیشه بعد از گفتن این دو کلمه، چند ثانیه ای میان کلماتش، سکوت چمباتمه میزند. بعد با چشمانی اشک زده میخندد و با حالتی پر از شیطنت بچه گانه میگوید: خیلی هم بد موقع تب نکردم ها. اگر رفته بودم بی پدر و مادرهای بعثی، بی برو برگرد شهیدم میکردند. آن وقت تو به من بگو کی هر ماه به بهانه گرفتن این کاغذ حقوق چندرغازی ارتشش به اینجا می آمد و برای شما آنقدر پرچانگی میکرد که سرتان را از حال ببرد؟ و بعد به کاغذ فیش در دستش اشاره می کند و میخندد. تمام دندانهایش میریزند بیرون.

نگاهشان میکنم. هر دو ردیف بالا و پایین تمیزند و سفید. و مهم تر اینکه عاریه نیستند. زیر لب میگویم: ماشالله. انگشت اشاره ام را خم میکنم و با امید به اینکه ام دی اف هم به خوبی چوب از پس مقابله با چشم زخم بر بیاید، یک تقه ی کوچک به میز ام دی اف جلویم میزنم و میگویم: از جا ماندنتان از اعزام با ناوچه سهند در زمان جنگ و شهادت همکاری که به جای شما به دریا میرود، گفته اید. یکبار هم از نیوی شدنتان بگویید. خیلی برایم سوال است.آخر درآمد کاسبی و تجارت در بازار قشم و درگهان کجا و به قول خودتان این حقوق چندرغازی نیروی دریایی کجا؟

در حال عقب و جلو بردن کاغذ فیش حقوقی اش بود تا اینکه بالاخره ته مانده سوی چشمانش، عین شکارچی اعداد نوشته شده روی فیش را شکار کرد. به محض خوانا شدن اعداد، با همان فاصله از چشمانش کاغذ را ثابت نگه داشت و بعد از دیدن مبلغ حقوقش، سری به حالت تاسف تکان داد و با حالتی که انگار میخواهد چیزی را در کله ام یکبار برای همیشه فرو کند، خیلی شمرده شمرده گفت: “یک افسر جوان نیوی لباس پوشیده از صد تا کارمند بانک هم کیا و بیایش بیشتر بود.”

اطرافش را زیرچشمی می پاید، دستش را میگیرد جلوی دهانش که فقط من حرکت لبهایش را ببینم و صدایش را بشنوم. خیلی آرام و با چشمکی میگوید: دخترها برای نیوی ها و لباس های یکدست سفیدشان با آن دستمال گردن های جا داده در یخه جان میدادند. خاطر هیچ بازاری مثل یک نیوی برای دخترها عزیز نبود.

 

هر دو میخندیم.

بعد با حالتی فخر فروشانه، باصدایی بلندتر از معمول طوری که جلب توجه کند رو به من گفت” اسم من در قبولیهای آزمون استخدامی بانک ملی هم بود. اما گفتم الا و بالله فقط نیرو دریایی.”

با لحنی پر از شیطنت و با حالت اعتراض گفتم:آقای قشمی! گفتید الا و بالله نیرو دریایی یا گفت الا و بالله نیرو دریایی؟

خندید و دوباره مکث کرد.

از آن مکث هایی که همیشه بعد از گفتن “ناوچه سهند” در جملاتش از او انتظار میرفت.

اما کمی سریعتر از مکثهای “ناوچه سهندی” اش، خودش را جمع و جور کرد و گفت: قسمت هم نبودیم. قرارمان بود بعد از پوشیدن لباس نظام و گرفتن اولین فیش حقوقی خواستگاریش کنم که نشد. به هر دری هم زدیم نشد که نشد. منطقی از سر راه هم کشیدیم کنار.

دوباره مشغول عقب و جلو کردن کاغذ فیشش شد.

به دستهای بزرگ چروکیده اش با ترحم نگاه میکردم.

به این فکر میکردم که چطور سی سال، هر روز صبح این دستها دکمه های طلایی لباس سفیدی را میبستند که در حسرت اتو شدن توسط آن دختر صدها هزار بار خودشان را به چروکی زده اند.

با این اوصاف به نظرم او سی سال نه، صد سال به نیرو دریایی خدمت کرده بود. هر روز لباسی را به یاد کسی بر تن کردن و او را نداشتن به نظرم مثل این میمانست که آدم هر روز صبح خودش با دستهای خودش سر “ناوچه سهند”ش را زیر آب کند.

کاغذ فیش را گرفت سمتم و پرسید: بی انصافی نیست؟ نوشته حق تاهل و همسر: 100 هزار تومن. چطور دلشان می آید بابت عزیز دل این پیرمرد همه اش صد تومان به فیش حقوقی ام اضافه کنند؟

با تعجب نگاهش کردم. مانده بودم چه بگویم؟ انگار با ذغال روی تمام افکار چند ثانیه گذشته ام خط بطلان کشیده بود. پس همه این سالها دلش را جایی گرم کرده بود. متوجه نگاهم شد.

خندید و گفت: دخترم مگر “سهند” غرق شد، “سبلان” را به آب ننداختند؟

اگر آن دختر که برای لباس نیوی ام جان میداد، قسمتم نشد. در عوض دختر دایی، داشتم که ماهها بعد فهمیدم برای آن لباس و پسرعمه ای که صاحبشان بود میمرد. با این اوصاف چرا باید اجازه میدادم دختر دیگری حظ مرا ببرد؟

از این بابت است که میگویم حالا حیف نیست بعد از اینهمه سال حق همسری “سبلان” عزیز مرا با بی انصافی صد هزار تومان برآورد کرده اند؟

خندیدیم.

 

برچسب ها :

این مطلب بدون برچسب می باشد.